امروز پس از بیست وپنج سال زندگی ، برای اولین بار خودم رو متقاعد کردم که دارم از چیزی رنج می کشم که در درون خودم دارمش و به هیچ کس ربطی نداره و نمیتونم بیشتر از این دیگران رو مقصر بدونم و یا منتظر بمونم تا از بیرون تغییری اتفاق بیفته تا این رنج برطرف شه.امروز برای اولین بار با غریبه ای که نمیدونم دکتر بود یا نه-ولی از من یه ویزیت آنچنانی گرفت_ راجع به خودم و مشکلاتم صحبت کردم.جالبه..این رو تازه الان فهمیدم : من تاحالا با هیچکس راجع به زندگیم مشورت نکرده بودم...این آقای محترم زیادی راجع به جزئیات کنکاش میکرد و این من رو خیلی خسته کرد. بعضی وقت ها هم احساس میکردم میخواد وقت کشی کنه.در هر حال الان احساس خیلی خوبی دارم.حس میکنم خیلی شجاعم. حس میکنم قدرت مندم. حداقل قدرت پذیرفتن رو دارم. پذبرفتم که در مواردی اشتباه فکر میکنم و پذیرفتم که این افکار زندگیم رو به سمت نا درستی میبره.